عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



تاریخ : 3 / 3 / 1392
بازدید : 1259
نویسنده : علیرضا سعادتی

حکایت و داستان امروز :

جواب دندان شکن
 

روزی لئون تولستوی در خیابانی راه می رفت که ناآگاهانه به زنی تنه زد.

 زن بی وقفه شروع به فحش دادن و بد وبیراه گفتن کرد .

بعد از مدتی که خوب تولستوی را فحش مالی کرد ،تولستوی کلاهش را از سرش برداشت و محترمانه معذرت خواهی کرد و در پایان گفت : مادمازل من لئون تولستوی هستم .

زن که بسیار شرمگین شده بود ،عذر خواهی کرد و گفت :چرا شما خودتان را زودتر معرفی نکردید ؟

تولستوی در جواب گفت : شما آنچنان غرق معرفی خودتان بودید که به من مجال این کار را ندادید

 



:: موضوعات مرتبط: دانستنی های جالب , داستان جالب , ,
:: برچسب‌ها: جواب دندان شکن جواب دندان شکن جواب دندان شکن ,
تاریخ : 29 / 10 / 1391
بازدید : 1167
نویسنده : علیرضا سعادتی

 داستان خانه ملا
 
 
روزی جنازه ای را می بردند پسر ملا از پدرش پرسید : پدرجان این جنازه را کجا می برند؟!

ملا گفت او را به جایی می برند که نه اب هست نه نان هست نه پوشیدنی هست و نه چیز دیگری


:: موضوعات مرتبط: دانستنی های جالب , داستان جالب , ,
:: برچسب‌ها: داستان خانه ملا داستان خانه ملا ,
تاریخ : 29 / 10 / 1391
بازدید : 1553
نویسنده : علیرضا سعادتی
 نخ و سوزن
 
 
 
 
 
 
دوره گرد بساط عینک را کنار پیاده رو پهن کرده بود، نخ و سوزنی در دست داشت و جار می زد:


:: موضوعات مرتبط: دانستنی های جالب , داستان جالب , ,
:: برچسب‌ها: نخ و سوزن داستان کوتاه نخ و سوزن داستان کوتاه ,
تاریخ : 29 / 10 / 1391
بازدید : 1184
نویسنده : علیرضا سعادتی

سحر خیزی باش تا کامروا شوی!
 
 
 
 
 
 
حکایت کرده اند٬ بزرگمهر٬ هرروز صبح زود خدمت انوشیروان می رفت٬ پس از ادای احترام٬رو در روی انوشیروان می گفت:



:: موضوعات مرتبط: دانستنی های جالب , داستان جالب , ,
:: برچسب‌ها: سحر خیزی باش تا کامروا شوی! سحر خیزی باش تا کامروا شوی! ,
تاریخ : 29 / 10 / 1391
بازدید : 1126
نویسنده : علیرضا سعادتی

بین شما کسی مسلمان هست؟
 
 
 
 

 
جوانی با چاقو وارد مسجد شد و گفت: بین شما کسی هست که مسلمان باشد ؟همه با ترس و تعجب به هم نگاه کردند و سکوت در مسجد حکمفرما شد ،
 
بالاخره پیرمردی با ریش سفید از جا برخواست و گفت : آری من مسلمانم.
 
جوان به پیرمرد نگاهی کرد و گفت با من بیا،


:: موضوعات مرتبط: دانستنی های جالب , داستان جالب , ,
:: برچسب‌ها: بین شما کسی مسلمان هست؟ بین شما کسی مسلمان هست؟ ,
تاریخ : 26 / 10 / 1391
بازدید : 1470
نویسنده : علیرضا سعادتی

خشم
 
 
نمیدونم این شعر از کیست ولی خیلی زیباست

سخت آشفته و غمگین بودم…

به خودم می گفتم:

بچه ها تنبل و بد اخلاقند

دست کم میگیرند

درس ومشق خود را…

باید امروز یکی را بزنم، اخم کنم

و نخندم اصلا

تا بترسند از من

و حسابی ببرند…

خط کشی آوردم،

درهوا چرخاندم...

چشم ها در پی چوب، هرطرف می غلطید

مشق ها را بگذارید جلو، زود، معطل نکنید !
 
حتما ادامه رو بخون  جالبه
 



:: موضوعات مرتبط: دانستنی های جالب , داستان جالب , جملات زیبا و جالب , سخنان حکیمانه بزرگان , ,
:: برچسب‌ها: نمیدونم این شعر از کیست ولی خیلی زیباست ,
تاریخ : 25 / 10 / 1391
بازدید : 1187
نویسنده : علیرضا سعادتی

یک داستان عاشقانه و غم انگیز زیبا از یک دختر
 
 
 
سر کلاس درس معلم پرسید:هی بچه ها چه کسی می دونه عشق چیه؟

هیچکس جوابی نداد همه ی کلاس یکباره ساکت شد همه به هم دیگه نگاه می کردند ناگهان لنا یکی از بچه های کلاس آروم سرشو انداخت پایین در حالی که اشک تو چشاش جمع شده بود. لنا 3 روز بود با کسی حرف نزده بود بغل دستیش نیوشا موضوع رو ازش پرسید .بغض لنا ترکید و شروع کرد به گریه کردن معلم اونو دید و
 



:: موضوعات مرتبط: دانستنی های جالب , داستان جالب , ,
:: برچسب‌ها: یک داستان عاشقانه و غم انگیز زیبا از یک دختر یک داستان عاشقانه و غم انگیز زیبا از یک دختر ,
تاریخ : 13 / 10 / 1391
بازدید : 1071
نویسنده : علیرضا سعادتی

با يك دست نميتوان كف زد
 
 

 

 

 

 

 

 
بودا به دهی سفر كرد . زنی كه مجذوب سخنان او شده بود از بودا خواست
 

 

 

 

 

 

 
تا مهمان وی باشد . بودا پذیرفت و مهیای رفتن به خانه ی زن شد . كدخدای
 

 

 

 

 

 

 
دهكده هراسان خود را به بودا رسانید و گفت : «این زن، هرزه است به
 

 

 

 

 

 

 
خانه ی او نروید » بودا به كدخدا گفت : « یكی از دستانت را به من بده»
 

 

 

 

 

 

 
كدخدا تعجب كرد و یكی از دستانش را در دستان بودا گذاشت . آنگاه بودا
 

 

 

 

 

 

 
گفت : «حالا كف بزن» كدخدا بیشتر تعجب كرد و گفت: « هیچ كس نمیتواند
 

 

 

 

 

 

 
با یك دست كف بزند»

 
 

 

 

 

 

 

 
بودا لبخندی زد و پاسخ داد : «هیچ زنی نیز نمی تواند به تنهایی بد و هرزه
 

 

 

 

 

 

 
باشد، مگر این كه مردان دهكده نیز هرزه باشند . بنابراین مردان و پولهایشان
 

 

 

 

 

 

است كه از این زن، زنی هرزه ساخته اند .»




:: موضوعات مرتبط: دانستنی های جالب , داستان جالب , ,
:: برچسب‌ها: با يك دست نميتوان كف زد (داستان کوتاه) با يك دست نميتوان كف زد (داستان کوتاه) با يك دست نميتوان كف زد (داستان کوتاه) ,
تاریخ : 13 / 10 / 1391
بازدید : 1116
نویسنده : علیرضا سعادتی
راننده وحشت زده
 
 
مسافر تاکسی آهسته روی شونه‌ی راننده زد چون می‌خواست ازش یه سوال بپرسه…ه
راننده جیغ زد، کنترل ماشین رو از دست داد…نزدیک بود که بزنه به یه اتوبوس…از جدول کنار خیابون رفت بالا…نزدیک بود که چپ کنه…اما کنار یه مغازه توی پیاده رو متوقف شد… برای چندین ثانیه هیچ حرفی بین راننده و مسافر رد و بدل نشد… سکوت سنگینی حکم فرما بود تا این که راننده رو به مسافر کرد و گفت: "هی مرد! دیگه هیچ وقت این کار رو تکرار نکن… من رو تا سر حد مرگ ترسوندی!" مسافر عذرخواهی کرد و گفت: "من نمی‌دونستم که یه ضربه‌ی کوچولو آنقدر تو رو می‌ترسونه" راننده جواب داد: "واقعآ تقصیر تو نیست…امروز اولین روزیه که به عنوان یه راننده‌ی تاکسی دارم کار می‌کنم…آخه من 25 سال راننده‌ی ماشین حمل جنازه بودم !!!


:: موضوعات مرتبط: دانستنی های جالب , داستان جالب , ,
:: برچسب‌ها: راننده وحشت زده(داستان کوتاه) راننده وحشت زده(داستان کوتاه) ,
تاریخ : 13 / 10 / 1391
بازدید : 1033
نویسنده : علیرضا سعادتی

 

 

 

 

خودت را بشكن 

 
چوپان بیچاره خودش را كشت كه آن بز چالاك از آن جوی آب بپرد نشد كه نشد. او می‌دانست پریدن این بز از جوی آب همان و پریدن یك گله گوسفند و بز به دنبال آن همان. عرض جوی آب قدری نبود كه حیوانی چون بز نتواند از آن بگذرد... نه چوبی كه بر تن و بدنش می‌زد سودی بخشید و نه فریادهای چوپان بخت برگشته. پیرمرد دنیا دیده‌ای از آن جا می‌گذشت وقتی ماجرا را دید پیش آمد و گفت من چاره كار را می‌دانم. آنگاه چوب دستی خود را در جوی آب فرو برد و آب زلال جوی را گل آلود كرد. بز به محض آنكه آب جوی را دید از سر آن پرید و در پی او تمام گله پرید. چوپان مات و مبهوت ماند. این چه كاری بود و چه تأثیری داشت؟ پیرمرد كه آثار بهت و حیرت را در چهره چوپان جوان می‌دید گفت: تعجبی ندارد تا خودش را در جوی آب می‌دید حاضر نبود پا روی خویش بگذارد آب را كه گل كردم دیگر خودش را ندید و از جوی پرید. و من فهمیدم این كه حیوانی بیش نیست پا بر سر خویش نمی‌گذارد و خود را نمی‌شكند چه رسد به انسان كه بتی ساخته است از خویش و گاهی آن را می‌پرستد.



:: موضوعات مرتبط: دانستنی های جالب , داستان جالب , ,
:: برچسب‌ها: خودت را بشكن (داستان کوتاه) خودت را بشكن (داستان کوتاه) خودت را بشكن (داستان کوتاه) ,
تاریخ : 13 / 10 / 1391
بازدید : 1140
نویسنده : علیرضا سعادتی

 
 
 
رز
 

وقتی که چشماش رو باز می کرد فقط تا این حد می دونست که هم زیباست هم نحیف و ضعیف و عمر خیلی کوتاهی نسبت به همسالانش داره،ولی هیچ وقت باور نمی کرد که دارای قدرتی عجیب باشه قدرتی که هیچکس یارای مقابله با آن را نداره که وقتی او را می بینه عاشقش بشه و عشقش بیشتر نشه .
یه روز صبح که با طلوع خورشید چشمش رو باز کرد با تعداد بیشماری از دوستاش به سفر رفتن .دوست داشت پیش مادرش بمونه ولی تقدیرش جور دیگه رقم خورده بود که به سالنی بره برای تعامل بیشتر با مردم و با دوستانش اونجا منتظر آیندشون بمونن که کی میاد و انتخابشون می کنه .هر روز تعداد بیشماری از دوستانش ازش جدا می شدن و او تنها تر می شد ولی نمی دونست که با گذر زمان بر ارج و قربش افزوده می شه و ارزشش بالا میره تا اینکه یک روز او هم به سفر رفت با یه همسفر ولی نه از جنس خودش ، به مکانی رسید مکانی دلباز و زیبا و منتظر ماند تا ببیند چه اتفاقی می افته تا اینکه صدایی به گوشش رسید دختر زیبایی به سمت آنها آمد و به همسفرش گفت:

سلام عشقم خوبی

سلام به روی ماهت مهربونم اولین سالگرد آشناییمون رو با عشق بهت تبریک میگم این گل رو از من بپذیر

وای خیلی زیباست متشکرم این گل رو حتما تا آخر عمرم نگه می دارم.

در اون لحظه بود که رزبه ارزش معنوی خودش پی برد و فهمیدکه در دلها چه قیمتی داره قیمتی که با هیچ چیز نمی توان عوض کرد .ارج و قربی که با گذر زمان و خشک شدنش در اتاق آن زوج پیدا میکرد نشان از عشق و عاشقی روزهای جوانی آن دو و ارزش گل بود تا جایی که هر سال در روز سالگرد آشناییشان آن زن سنبل عشقشان را که گل رز بود بر روی میز می گذاشت با شمعهایی از عطر رز و زندگی گل رز ادامه داشت تا زمانی که آن زوج زنده بودند و با مرگ آن دو زوج رز قصه ما نیز پرپر شد و فرو ریخت و عمرش به پایان رسید.



:: موضوعات مرتبط: دانستنی های جالب , داستان جالب , ,
:: برچسب‌ها: رز (داستان کوتاه) رز (داستان کوتاه) رز (داستان کوتاه) رز (داستان کوتاه) ,
تاریخ : 12 / 10 / 1391
بازدید : 1147
نویسنده : علیرضا سعادتی

اثبات عشق
 
 
پس از کلی دردسر با پسر مورد علاقه ام ازدواج کردم…

ما همدیگرو به حد مرگ دوست داشتیم

سالای اول زندگیمون خیلی خوب بود…

اما چند سال که گذشت کمبود بچه رو به

وضوح حس می کردیم…

می دونستیم بچه دار نمی شیم…

ولی نمی دونستیم که مشکل از کدوم یکی از ماست…

اولاش نمی خواستیم بدونیم…



:: موضوعات مرتبط: دانستنی های جالب , داستان جالب , ,
:: برچسب‌ها: اثبات عشق اثبات عشق داستان کوتاه ,
تاریخ : 2 / 10 / 1391
بازدید : 1166
نویسنده : علیرضا سعادتی

داستان دو برادر مهربان
 
 
دو برادر با هم در مزرعه خانوادگی كار می كردند كه یكی از آنها ازدواج كرده بود و خانواده بزرگی داشت و دیگری مجرد بود .
شب كه می شد دو برادر همه چیز از جمله محصول و سود را با هم نصف می كردند . یك روز برادر مجرد با خودش فكر كرد و گفت :‌



:: موضوعات مرتبط: دانستنی های جالب , داستان جالب , ,
:: برچسب‌ها: داستان کوتاه دو برادر مهربان داستان کوتاه دو برادر مهربان داستان کوتاه دو برادر مهربان ,
تاریخ : 2 / 10 / 1391
بازدید : 1171
نویسنده : علیرضا سعادتی

دوتا فرشته...

 
یه روز دوتا فرشته بهم میرسن و یکیشون به اون یکی میگه :

 
اگه بدونی خدا به من چه ماموریتی داده سخت تعجب میکنی .

 
اون فرشتته دیگه هم میگه :



:: موضوعات مرتبط: دانستنی های جالب , داستان جالب , ,
:: برچسب‌ها: داستان کوتاه دوتا فرشته , , , داستان کوتاه دوتا فرشته , , , داستان کوتاه دوتا فرشته , , , ,

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد

به وب سایت گروهی آبخورگ خوش آمدید شما می توانید در این وب سایت پست بگذارید مانند فیس بوک و ....

آبخورگ رو میشناسی؟

 تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان" دانلود فیلم آهنگ عکس و نرم افزار+یوزر پسورد جدید نود ۳۲  "و آدرس  abkhorgi.LoxBlog.com  لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






RSS

Powered By
loxblog.Com