سر
کلاس درس معلم
پرسید:هی بچه ها چه
کسی می دونه عشق چیه؟
هیچکس جوابی نداد همه
ی کلاس یکباره ساکت
شد همه به هم دیگه
نگاه می کردند ناگهان
لنا یکی از بچه های
کلاس آروم سرشو
انداخت پایین در حالی
که اشک تو چشاش جمع
شده بود. لنا 3 روز
بود با کسی حرف نزده
بود بغل دستیش نیوشا
موضوع رو ازش پرسید
.بغض لنا ترکید و
شروع کرد به گریه
کردن معلم اونو دید و
مسافر تاکسی آهسته روی شونهی راننده زد چون میخواست ازش یه سوال بپرسه…ه
راننده جیغ زد، کنترل ماشین رو از دست داد…نزدیک بود که بزنه به یه اتوبوس…از جدول کنار خیابون رفت بالا…نزدیک بود که چپ کنه…اما کنار یه مغازه توی پیاده رو متوقف شد… برای چندین ثانیه هیچ حرفی بین راننده و مسافر رد و بدل نشد… سکوت سنگینی حکم فرما بود تا این که راننده رو به مسافر کرد و گفت: "هی مرد! دیگه هیچ وقت این کار رو تکرار نکن… من رو تا سر حد مرگ ترسوندی!" مسافر عذرخواهی کرد و گفت: "من نمیدونستم که یه ضربهی کوچولو آنقدر تو رو میترسونه" راننده جواب داد: "واقعآ تقصیر تو نیست…امروز اولین روزیه که به عنوان یه رانندهی تاکسی دارم کار میکنم…آخه من 25 سال رانندهی ماشین حمل جنازه بودم !!!
چوپان بیچاره خودش را كشت كه آن بز چالاك از آن جوی آب بپرد نشد كه نشد. او میدانست پریدن این بز از جوی آب همان و پریدن یك گله گوسفند و بز به دنبال آن همان. عرض جوی آب قدری نبود كه حیوانی چون بز نتواند از آن بگذرد... نه چوبی كه بر تن و بدنش میزد سودی بخشید و نه فریادهای چوپان بخت برگشته. پیرمرد دنیا دیدهای از آن جا میگذشت وقتی ماجرا را دید پیش آمد و گفت من چاره كار را میدانم. آنگاه چوب دستی خود را در جوی آب فرو برد و آب زلال جوی را گل آلود كرد. بز به محض آنكه آب جوی را دید از سر آن پرید و در پی او تمام گله پرید. چوپان مات و مبهوت ماند. این چه كاری بود و چه تأثیری داشت؟ پیرمرد كه آثار بهت و حیرت را در چهره چوپان جوان میدید گفت: تعجبی ندارد تا خودش را در جوی آب میدید حاضر نبود پا روی خویش بگذارد آب را كه گل كردم دیگر خودش را ندید و از جوی پرید. و من فهمیدم این كه حیوانی بیش نیست پا بر سر خویش نمیگذارد و خود را نمیشكند چه رسد به انسان كه بتی ساخته است از خویش و گاهی آن را میپرستد.
وقتی که چشماش رو باز می کرد فقط تا این حد می دونست که هم زیباست هم نحیف و ضعیف و عمر خیلی کوتاهی نسبت به همسالانش داره،ولی هیچ وقت باور نمی کرد که دارای قدرتی عجیب باشه قدرتی که هیچکس یارای مقابله با آن را نداره که وقتی او را می بینه عاشقش بشه و عشقش بیشتر نشه .
یه روز صبح که با طلوع خورشید چشمش رو باز کرد با تعداد بیشماری از دوستاش به سفر رفتن .دوست داشت پیش مادرش بمونه ولی تقدیرش جور دیگه رقم خورده بود که به سالنی بره برای تعامل بیشتر با مردم و با دوستانش اونجا منتظر آیندشون بمونن که کی میاد و انتخابشون می کنه .هر روز تعداد بیشماری از دوستانش ازش جدا می شدن و او تنها تر می شد ولی نمی دونست که با گذر زمان بر ارج و قربش افزوده می شه و ارزشش بالا میره تا اینکه یک روز او هم به سفر رفت با یه همسفر ولی نه از جنس خودش ، به مکانی رسید مکانی دلباز و زیبا و منتظر ماند تا ببیند چه اتفاقی می افته تا اینکه صدایی به گوشش رسید دختر زیبایی به سمت آنها آمد و به همسفرش گفت:
سلام عشقم خوبی
سلام به روی ماهت مهربونم اولین سالگرد آشناییمون رو با عشق بهت تبریک میگم این گل رو از من بپذیر
وای خیلی زیباست متشکرم این گل رو حتما تا آخر عمرم نگه می دارم.
در اون لحظه بود که رزبه ارزش معنوی خودش پی برد و فهمیدکه در دلها چه قیمتی داره قیمتی که با هیچ چیز نمی توان عوض کرد .ارج و قربی که با گذر زمان و خشک شدنش در اتاق آن زوج پیدا میکرد نشان از عشق و عاشقی روزهای جوانی آن دو و ارزش گل بود تا جایی که هر سال در روز سالگرد آشناییشان آن زن سنبل عشقشان را که گل رز بود بر روی میز می گذاشت با شمعهایی از عطر رز و زندگی گل رز ادامه داشت تا زمانی که آن زوج زنده بودند و با مرگ آن دو زوج رز قصه ما نیز پرپر شد و فرو ریخت و عمرش به پایان رسید.
دو برادر با هم در مزرعه خانوادگی كار می كردند كه یكی از آنها ازدواج كرده بود و خانواده بزرگی داشت و دیگری مجرد بود .
شب كه می شد دو برادر همه چیز از جمله محصول و سود را با هم نصف می كردند . یك روز برادر مجرد با خودش فكر كرد و گفت :